دو شعر از تونی تاست
ترجمهی علیرضا آبیز
دربارهی شاعر
تونی تاست (Tony Tost)) شاعر جوانی است که نخستین اثرش به نام «عروس نامرئی» برندهی جایزهی والت ویتمن، جایزهی آکادمی شاعران آمریکا، در سال 2003 شده است. این کتاب با استقبال خوبی از سوی منتقدان و جامعهی ادبی آمریکا روبرو شده است.
رؤیای مرد با هقهق کودک آغاز میشود
چه کسی میتواند بگوید رؤیای کسی برای دیگری چه ارمغان دارد؟ با این همه، در بسیاری موارد، مسیر رؤیا با چنان دقت وفادارانهای ارائه میشود که ما میتوانیم با امنیت خاطر کامل حتی ذهن بچههای خیلی کوچک را هم به تأثیر آن تسلیم کنیم: قلعه بانی به خوبی مقاومت خواهد کرد و مهاجمان را دور خواهد داشت و آتش راه تیراندازانی را که در برج و بارو مستقر میشوند روشن خواهد کرد.
به راستی که آتش رؤیای شیرین و مناسب کودکان است. هم بسیار آموزنده است و هم افسونگر و آمادگی واقعگرایانهای برای زندگی آینده فراهم میکند و نیز درک آرام و اندیشیدهای از مفهومش! ما میتوانیم شعلههای خود را به هزار و یک دلیل ساده باد بزنیم، برای مثال، این که همان خورشیدی که لوبیاهای مرا میرساند درونی را روشن میکند که بختکی از دود و شعله و فریاد اسبها و آدمها است.
من به صف مردانی پیوستهام که سطلهای آب را از چاه تا محل آتش سوزی دست به دست میدهند، که رؤیای اصلی من نبود: آه ای ستارههای مرئی در رأس مثلث نامرئی!
مردمان دور از هم و متفاوت در عمارتهای گوناگون رؤیا اغلب همزمان به یک چهره میاندیشند، با این همه رؤیاهای ما به اندازهی نامهای ما گونهگون است. گاهی اوقات میتوانیم وانمود کنیم که رؤیاها را نمیبینیم. اما این کار فقط سر درد را بدتر میکند.
آیا معجزهای بزرگتر از این ممکن است که بتوان درد را در سر دیگری حس کرد؟ حتی برای یک لحظه؟
این همان چیزی است که کودک گریان سعی میکند بگوید – همان چیزی که همواره سعی میکند بگوید - اما این بار، ما خودمان میگوییم. میتوانیم کاری بکنیم. درهای اتاقهامان را به سرعت میگشاییم و در راهروها پایین میدویم. دود چشمان ما را به اشک میآورد. اگرچه پوست تنمان داغ است، سرمایی ناگهانی در ما میگذرد و تنها آرزوی ما به جار بلند نالیدن است. و این درست همان لحظهای است که نباید این کار را بکنیم. دشمنان بیرون در منتظرند، نیششان تا بناگوش باز است و دارند دست در قبای بلندشان میکنند. آنها از این قباها بیزارند اما حُسنشان این است که جیبهای مخفی زیادی در آنها دوخته شده است. از این جیبها، شمشیرها را بیرون میکشند.
قبل از هر چیز، جنگی چشمانش را میبندد و شق و رق به سوی حال به حرکت در میآید. اگر بر این تصویر پا فشاری میکنم، از آن روست که در آن نوعی تسلیم میبینم.
یک جنگ، اگر قرار است واقع نما باشد، باید خون بطلبد (در مورد بعضی جنگها میگویند وصفناپذیرند). میدانیم که جنگ را نمیشود به کشتار ساده فرو کاهید، ما همه به درگیری معتقدیم و خود را بر آن اساس تعریف میکنیم. به این ترتیب، جالبترین منظرهها، مثلاً چهرهی یک زن، به شکل درگیری ارائه میشود.
این موضوع شاید مایهی اضطراب و آشفتگی باشد. قدرت فعلی یک جنگ گذشته با انحرافاتی اندازهگیری میشود که این جنگ بر آرمانهای سنتی تحمیل کرده است - این که انسان ذاتاً نیک است و غیره.
دو راه برای افسونزدایی از یک جنگ وجود دارد: تبدیل آن به محصول از پیش تعیین شدهی یک لحظه، یا فروکاست آن به یک تصویر منفرد (دوزخ) یا واژه / عبارت ("ویتنام" "جنگ کبیر")
جنگ سویهی نفسانیتر تاریخ را برملا میکند. دست کم دو چهره دارد: یکی، که اگر نه جذاب، حداقل کنجکاو است و دیگری چهرهی یک ابله. طبیعت خود – دریا، کوه – هیچ نیست مگر بسط اندام انسان، چهرهی کسی ممکن است بگوید، در کشمکش. همه چیزی اشاره دارد که گریزی نیست: در وضعیت درگیری، رخدادها با هم جفت و جور
میشوند چون اندام زنی در پیراهناش.
هیچ وسوسهای نیست که این را شکل دیگری از تسلیم بنامیم.
عبور از پل بدن را نرم میکند
سایهام آن پایین در آب است، دارد صداهای کوچک نرم ایجاد میکند. وقتی به دنیا آمدم دست یک دیو را گرفته بودم. به همین دلیل است که همواره رقصان به اتاق وارد میشوم. آواز من بین آواز سگی که به دیرک بسته شده و آواز سر سپردگی تک بُعدی در نوسان است. الان دارم روی یک آواز جدید کار میکنم که متن آن این است: «گازت نمیگیرم، گازت نمیگیرم، گازت نمیگیرم».